روزی نامه

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت...

روزی نامه

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت...

روزی نامه نه ؛ غم نامه

تفــــریحی اینچنیـــن و مرگـــی اینچنیــــــن...

و پیــام وزیر آموزش و پرورش (حاجی بابایی در واکنش به حادثه واژگونی اتوبوس دانش‌آموزان): از مســــئولانش بپرسید...

.

.

.

پ.ن: شب گذشته اتوبوس حامل دانش‌آموزان دختر بروجنی که از اردوی راهیان نور مناطق عملیاتی باز می‌گشتند...به دلیل تخطی از سرعت مطمئنه ...از سوی راننده اتوبوس... دچار سانحه شد... که طی آن 26 تن از دانش‌آموزان کشته و 18 نفر مجروح شدند...

...و چه می دانستند پدران و مادرانی که رضایت نامه فرزندانشان را برای این سفر امضــاء کرده بودند...!!!

از این رای تا اون رای فرجه !

این زندگی، حتماً یه روی دیگه هم داره. رویی که ما نمی بینیم و قبل از ماها ، بزرگترامون تجربه اش کرده بودن. 

رویی که تحریمی تهدید نمیکرده ملت رو، 

بی تدبیری تهدید نمیکرده مردم رو،

رویی که توش همه چی یه شکل دیگه بوده،

نه ماست پرچرب هفت هزار تومنی و 

نه روغن جامد بیست و پنج هزار تومنی. 

روزایی که آمار تصادف ها توش هفت برابر ماه های قبل نبوده، 

خودکشی ها چهار برابر نشده بوده و 

طلاق پنج برابر نبود. 

این زندگی، حتماً یه روی دیگه هم داره.


مردم تحلیلگره داریم؟

امروز ، راس ساعت 9 صبح ، خیابان سهروردی


من : بله پدر جان. زندگیا سخت شده. نون گرون شده ، تخم مرغ . شمام احتمالا درگیر این گرونی ها هستید. انشالله که خدا صبر بده و مشکلات رو خیلی زود مرتفع کنه و باعثین و بانیان رو ...


راننده هشتاد و خرده ای ساله یک تاکسی درب و داغون : پسرم ؛ به نظرم کشور ما یک نوع مدیریت آنارشیستی رو سال هاست داره تجربه می کنه. توجه به زیرساخت های عوام گرایانه هم سرچشمه همین طرز فکره. نباید با نگاه پوپولیستی به داستان نگاه کنیم.

.

.

.

.

من :|


خواص بابصیرت :|


خواص بی بصیرت :|


نگاه عوام گرایانه به جامعه :|


میشه بسه؟

از اقتصاد افتضاح ، سیاست اشتباه ، فرهنگ بی فرهنگ و ورزش اعتیادآور که بگذریم می رسیم به یک تفاوت بزرگ میان ماه ما تا ماه گردون.


اعتقاد به تلاش برای بهبود اوضاع در همین اوضاع و احوال درست نشدنی، نگاه قلبی خیلی از ماست اما واقعاً در شرایطی که مسئولان تصمیم ساز و مجری ، هر کدام بی تدبیرتر و نافهم تر از دیگری هستند ، آیا می شود امید داشت به آینده ای که قرار است ساخته شود آن هم به بهترین شکل و شمایل؟


به این ادبیات رایج شده این روزهای عالم کشورداری توجه کنید :


رئیس دولت : من جای شماها باشم ، روزنامه موزنامه نمی خونم. چیه اصن این مطالبی که دوزار نمی ارزه. چارتا آدم بیکار نشستن دارن مطلب می نویسن و نقد می کنن که آخرش چی بشه؟ روحیه شما رو خراب کنن. اصن ارزش نداره . جای شما بودم نه تیلیویزیون نیگا می کردم و نه روزنامه موزنامه می خوندم !


عضو کمیسیون «فرهنگی» مجلس : به شعر علاقه ای ندارم. به سینما علاقه ای ندارم . به ادبیات علاقه ای ندارم !


اقتصاد ، پر

خیلی‌ها این روزها


کرکره‌ها را کشیدند پایین


بی آن که پشت در چیزی بنویسند


درگذشت نابهنگام کی


با نهایت تاسف که چی


حسش نبود حتا بگویند


تا اطلاع ثانوی


.

.

.

.

پ.ن : پیرمردی که اومد تو قصابی جلوی چشم اون همه آدم، 1500 تومن گوشت خرید و 500 هم چربی. پول مچاله اش رو داد و رفت ...

ریز ببند ، همیشه ببند

یکی از ساده ترین راه های اثبات حقانیت آدم های دروغگو ، تاکید بر جزئیات است.


روانشناسان این تاکید را محور تمرکز فکری بر قلب و روان طرف مقابل و البته راهی برای تفکر بیشتر در نزد دروغگو عنوان کرده اند.

.

.

.

به زبان ساده تر ، کسی که می بنده ، ریز و دقیق می بنده

.

.

.

پی نوشت: ما در مجموع هفتصد میلیارد و چهارصد و پنجاه و سه میلیون و دویست و شصت و هشت هزار و صد و دوازده دلار به مردم تهران و مدیریت پایتخت کمک کرده ایم !

هر آمدنی ، رفتنی دارد آیا ؟

مغول ها آمدند


کندند


سوختند


کشتند


بردند


رفتند

رفتند

رفتند

رفتند

...

هم میرزا جواد کوپولو ...

از مرگ نمی ترسم


من فقط نگرانم


که در شلوغی آن دنیا


مادرم را پیدا نکنم

.

.

.

.

.

پ.ن : میلادت مبروک

اینجا تهران ، صدای من را از گلستان می شنوید !

خلاصه نشست خبری رئیس دولت:

.

.

.

.

.


العفو

کس چه می داند زمن جز اندکی


وز هزاران جرم و بدفعلی یکی



پ.ن : من همی آن دانم و ستار من ... جرم ها و زشتی کردار من

منقول

داشتم می رفتم سر کار. یک دو هفته قبل. از کار اول صبح ، با لباس فرم می رفتم به کار سرظهر که تا نصفه شب قرار بود طول بکشه.  اینا همینجوریش غمگینه اما غمگین تر از این سوار شدن تو پرایدی ِ که تابلوی آژانس چسبیده به سقفش و راننده ِ پیرش زیر پل سید خندان داد میزنه : ونک ونک. ساعت یه ربع به 12 شب بود ، جلو نشستم. از فرط خستگی کیفمو گذاشتم رو پامو سرمو چسبوندم به ستون بغل در. ترافیک لعنتی تموم شدنی نبود. موبایلم تو دستم بود و رو ویبره ، زنگ خورد ، جواب دادم و خودمو صاف کردم رو صندلی و روبرومو نگاه کردم. صدای رادیو آروم بود ، داشت فوتبال گزارش میکرد.

برگشتم راننده رو نگاه کردم ، پیر بود و شکسته. رو داشبورد رو نگاه کرد ، عکس سه در چهار و سیاه و سفید خانم مسنی که در یه قاب طلایی ِ پایه دار چسبیده بود به داشبورد نظرمو جلب کرد. خودش سر صحبت رو باز کرد ، منم از خدا خواسته استقبال کردم تا باهاش گپ بزنم. گفت میدونی چیه؟ دیگه فایده نداره با این سن و سالم بیام مسافر جابجا کنم. گفت خسته ام ، از صبح فقط دو ساعت استراحت کردم ، هفت صبح اومدم بیرون و الانم دارم میرم خونه. گفتم منم مثله شما در طول روز خیلی کم استراحت میکنم و تا میرسم خونه جسدم میفته رو تخت. راستی این عکسی که رو داشبورد گذاشتید برام خیلی جالب بود ، میتونم ازتون بپرسم ایشون کی هستن؟ گفت خانمم بود ، سال 87 فوت کردش. گفتم خدا رحمتشون کنه. گفت اهوم خیلی زن خوبی بود ، 8 سال مدرسه با هم بودیم ، 56 سال هم با همدیگه زن و شوهر ، یعنی 64 سال کنار همدیگه زندگی کردیم. این زن عشق من بود. گفتم مریض بودن؟ گفت نه خیلی هم سالم بود ، یه روز بردم گذاشتمش خونه دخترم و صبح نوه ام رو بردم دانشگاه و رفتم سرکار که دامادم زنگ زد و گفت این اتفاق افتاده ، ایست قلبی و مغزی با هم کرده بود. گفتم الان تنهایی زندگی میکنید؟ گفت آره ، تا پارسال پیش دخترم و تو یکی از اتاق های خونه اش زندگی میکردم ، نوه ام خواست مغازه بخره اونام مجبور شدن 70 میلیون پول پیشی که بابت رهن داده بودن رو بگیرن و بدن بهش ، منم رفتم یه گوشه از این شهر واسه خودم یه جایی رو اجاره کردم و دارم توش زندگی میکنم.

گفتم از بچه هاتون راضی هستین؟ گفت خیلی ، سه تا دختر دارم و دو تا پسر ، سه تا داماد دارم که مثله پسرام دوستشون دارم ، دوتا عروسم دارم که برام مثله دخترام میمونن. چند ثانیه ساکت شدم که دو مرتبه گفت اینا مادر خوبی داشتن که پاک و سالم تربیت شدن ، من تو این مدتی که با همسرم زندگی میکردم تا بحال بهش بی احترامی نکردم و سرش داد نزدم چون معتقد بودم زن شکنندس ، من اگه سرش داد بزنم میشکنه ، خرد میشه. واسه همین هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کاری کنم که ازم دلخور و ناراحت بشه ، اونم زن قدر دانی بود و بچه هامو خوب تربیت کرد. بغضش ترکید ، زد زیر گریه ، گفت خیلی تنها شدم. مسافرای عقب که نمیدونستن داستان چیه فقط هاج و واج داشتن نگاش میکردن. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم خدا بهتون سلامتی بده ، عمر با عزتی داشته باشید. گفت نمیخوام ، من دلم برای زنم تنگ شده. دیگه حرفی نزدم. ترافیک هم روون شده بود و ماشین ها کم کم داشتن سرعت میگرفتن. رسیدیم میدون . گفتم چقد میشه؟ گفت 750 تومن. پول رو دادم و از ماشین پیاده شدم. سرمو از شیشه بردم داخل و گفتم خدا رحمتشون کنه. چشاش قرمز شده بود. گفت مرسی پسرم.