داشتم می رفتم سر کار. یک دو هفته قبل. از کار اول صبح ، با لباس فرم می رفتم به کار سرظهر که تا نصفه شب قرار بود طول بکشه. اینا همینجوریش غمگینه اما غمگین تر از این سوار شدن تو پرایدی ِ که تابلوی آژانس چسبیده به سقفش و راننده ِ پیرش زیر پل سید خندان داد میزنه : ونک ونک. ساعت یه ربع به 12 شب بود ، جلو نشستم. از فرط خستگی کیفمو گذاشتم رو پامو سرمو چسبوندم به ستون بغل در. ترافیک لعنتی تموم شدنی نبود. موبایلم تو دستم بود و رو ویبره ، زنگ خورد ، جواب دادم و خودمو صاف کردم رو صندلی و روبرومو نگاه کردم. صدای رادیو آروم بود ، داشت فوتبال گزارش میکرد.
برگشتم راننده رو نگاه کردم ، پیر بود و شکسته. رو داشبورد رو نگاه کرد ، عکس سه در چهار و سیاه و سفید خانم مسنی که در یه قاب طلایی ِ پایه دار چسبیده بود به داشبورد نظرمو جلب کرد. خودش سر صحبت رو باز کرد ، منم از خدا خواسته استقبال کردم تا باهاش گپ بزنم. گفت میدونی چیه؟ دیگه فایده نداره با این سن و سالم بیام مسافر جابجا کنم. گفت خسته ام ، از صبح فقط دو ساعت استراحت کردم ، هفت صبح اومدم بیرون و الانم دارم میرم خونه. گفتم منم مثله شما در طول روز خیلی کم استراحت میکنم و تا میرسم خونه جسدم میفته رو تخت. راستی این عکسی که رو داشبورد گذاشتید برام خیلی جالب بود ، میتونم ازتون بپرسم ایشون کی هستن؟ گفت خانمم بود ، سال 87 فوت کردش. گفتم خدا رحمتشون کنه. گفت اهوم خیلی زن خوبی بود ، 8 سال مدرسه با هم بودیم ، 56 سال هم با همدیگه زن و شوهر ، یعنی 64 سال کنار همدیگه زندگی کردیم. این زن عشق من بود. گفتم مریض بودن؟ گفت نه خیلی هم سالم بود ، یه روز بردم گذاشتمش خونه دخترم و صبح نوه ام رو بردم دانشگاه و رفتم سرکار که دامادم زنگ زد و گفت این اتفاق افتاده ، ایست قلبی و مغزی با هم کرده بود. گفتم الان تنهایی زندگی میکنید؟ گفت آره ، تا پارسال پیش دخترم و تو یکی از اتاق های خونه اش زندگی میکردم ، نوه ام خواست مغازه بخره اونام مجبور شدن 70 میلیون پول پیشی که بابت رهن داده بودن رو بگیرن و بدن بهش ، منم رفتم یه گوشه از این شهر واسه خودم یه جایی رو اجاره کردم و دارم توش زندگی میکنم.
گفتم از بچه هاتون راضی هستین؟ گفت خیلی ، سه تا دختر دارم و دو تا پسر ، سه تا داماد دارم که مثله پسرام دوستشون دارم ، دوتا عروسم دارم که برام مثله دخترام میمونن. چند ثانیه ساکت شدم که دو مرتبه گفت اینا مادر خوبی داشتن که پاک و سالم تربیت شدن ، من تو این مدتی که با همسرم زندگی میکردم تا بحال بهش بی احترامی نکردم و سرش داد نزدم چون معتقد بودم زن شکنندس ، من اگه سرش داد بزنم میشکنه ، خرد میشه. واسه همین هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کاری کنم که ازم دلخور و ناراحت بشه ، اونم زن قدر دانی بود و بچه هامو خوب تربیت کرد. بغضش ترکید ، زد زیر گریه ، گفت خیلی تنها شدم. مسافرای عقب که نمیدونستن داستان چیه فقط هاج و واج داشتن نگاش میکردن. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم خدا بهتون سلامتی بده ، عمر با عزتی داشته باشید. گفت نمیخوام ، من دلم برای زنم تنگ شده. دیگه حرفی نزدم. ترافیک هم روون شده بود و ماشین ها کم کم داشتن سرعت میگرفتن. رسیدیم میدون . گفتم چقد میشه؟ گفت 750 تومن. پول رو دادم و از ماشین پیاده شدم. سرمو از شیشه بردم داخل و گفتم خدا رحمتشون کنه. چشاش قرمز شده بود. گفت مرسی پسرم.
و مردی که پس از سال ها سرپناهی ندارد چه دردآور
این یادداشت شما هم خیلی خیلی خوب بود.
سپاس.